به نام خدا
وقتی به سراغ کتاب سرگذشت عرفا میروی، عادت کرده ای بعد از این که با مشخصات شناسنامه ای او آشنا شدی بروی سراغ خاطرات، و از میان خاطرات به دنبال کرامات. آنها یک جذابیت دیگری دارند. بیمارانی که شفا پیدا میکنند، حیواناتی که رام میشوند، گره های کور مشکلاتی که باز میشوند و...
هر چقدر بیشتر باشد، دلت به عظمت آن بزرگ بیشتر ایمان می آورد و بیشتر حسرتش را میخوری. تو مشغول زندگی خودت هستی، درس و کار و عبادتت، کله زدن با آدم ها و مشکلات، خدا هم در زندگی جایگاه کمرنگ خود را دارد. زمانی که همه درها بسته شد یاد او می افتی و سراغش را میگیری. اما گاهی که وقت میکنی و سرگذشت انسان بزرگ یا عارفی را میخوانی، قند در دلت آب میشود، حلاوت و حال و آرامششان، هواییت میکند و گاهی بیشتر از آن، تصرفات و کراماتشان، که کاش من هم چنین قدرت هایی را داشتم و فلان مشکل را حل میکردم! فلان مریض را که خیلی نگرانش هستم، شفا میدادم و فلان بدبخت بیچاره را چاره ساز میشدم...!
راستی آن وقت هایی که در اوج کدورت و غفلت و گناه، کمی به خودمان می آییم و یادی از آن سوی آسمان میکنیم، دلمان برای این کارها میتپد؟ و یا دلتنگ خود خدا میشویم؟ و چقدر دنیایمان کوچک است و خدایمان غریب!
و آیا حالا وقت آن نیست که سرگذشت یکی از آن مردان الهی را مطالعه کنیم؟ به امید آنکه در احوالتمان اثر کند... انشاءالله.
کتاب "عطش"، ناگفته هایی از سیر توحیدی کامل عظیم، حضرت آیت الله سید علی قاضی طباطبایی میتواند شروع خوبی باشد...
یا زهرا